به آلت تناسلیم نگاه می‌کنم؛ و به این فکر می‌کنم که تا حالا رابطه‌ی جنسی نداشتم. و به این که خیلی از همکلاسیام، داشتن. و خیلی از هم‌سن و سالام. دلم می‌گیره از همه چی. از دست خودم عصبانی‌ام چون حس می‌کنم تقصیر خودمم هست؛ گرچه نمی‌دونم واقعاً کیو مقصر‌ بدونم.

نمی‌دونم طی این سال‌ها چیو از دست دادم. احتمالاً چیز خیلی خوبیه که همیشه همه‌جا همه دربارش حرف می‌زنن.

نمی‌دونم این‌که رابطه جنسی رو تجربه نکردم، از بی‌عرضگی خودم بوده، یا محیط خونواده‌م جوری نبوده که حتی به مغزم خطور کنه که این‌کارو هم می‌شه کرد، یا چی. شایدم، ترکیبی از همه‌چی.

تعارض همیشگی آزارم می‌ده. مثلثِ شومی که از ده سال پیش تا حالا عذابم می‌ده: نیاز جنسی، استمنا، احساس گناه.

می‌دونم که تا حد خیلی زیادی طبیعیه. چون نیاز جنسی همیشه هست. حالا یا با رابطه جنسی برطرف می‌شه، یا با خودیی. و در هر صورت، به علت باورهای مذهبی، احساس گناه هم به دنبالش میاد. می‌خوای تعریف اسارت رو بدونی؟ همین مثلت.

به کی پناه ببرم؟ آیا خدا حرف منو می‌شنوه؟ آیا اگر می‌شنوه، اونقدری دوستم داره که کمکم کنه؟


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها